ايستگاه

مهرداد مهرجو
mehrju@yahoo.com

به جوانان پاكباخته افغان كه سرمشق دفترهاي آوارگي شان در مكتب استبداد،عشق بود…


ايستگاه خلوت بود و جواني گوشه يي روي نيمكت، منتظر نشسته بود تا سرويس ده از راه برسد و او خيالاتش را ببرد به شهر !

همچنان كه كيف دستي كوچك و پر از پول در بغل مي داشت ، با عينكش بازي مي كرد، نه ! با دستمالي سفيد ، شيشه عينك را پاك مي كرد. پرنده يي كه نشناخت چه بود با جيغي تند از كنار ايستگاه پر كشيد و فضاي صبح هنگام جاده ي لب آبادي را با آن سرشار كرد. جوان ! با شنيدن آواز عجيب و غريب پرنده، كه به رغم روستايي بودنش هرگز آن را نشنيده بود دست از پاك كردن شيشه برداشت و آنرا بطرف بالا گرفت. انگار ميخواست بداند پاك شده است يا نه؟ نگاهش روي شيشه افتاد از زاويه يي بين طلوع خورشيد و آخرين ستاره ي شب، كه تا هنوز در آسمان پيدا بود ، به دورها تاختن گرفت. در يك كارگاه كوچك قالي بافي ، دلش را لاي گلهاي قالي جا گذاشته بود. از وقتي به شهر آمده بود در آنجا قالي مي بافت، دل سپرده بود. زمان استراحت با رفتن بقيه دست از كار نمي كشيد. پاي داربست مي نشست و روياهايش را سير مي كرد و آنها را لابه لاي گلهاي قالي نقش مي بست. در نگاه گلها روياهايش را مي ديد، نمي توانست دل بكند. مي دانست قلبش ميان گلهايي كه با دست او آفريده شده اند، مي تپد.
چند لحظه گذشت. پرنده دوباره، با جيغ جاري اش، دو طرف جاده را په هم پيوست. جوان عينكش را روي چشمش گذارده په پرنده خيره شد.
پرنده، چرخي نيم دايره بالاي سر جوان زد و به سمت ستاره، پر كشيد.

افق : نقطه يي خونين و ستاره يي در حال مرگ!

جوان خواسته بود برود و آن قالي را بخرد. با صاحب كارگاه قرار گذاشته بود، كنار دستمزد كار، مبلغي را فراهم كند و قالي را بگيرد. صاحب كارگاه با ناراحتي پذيرفته بود و تمام اين مدت مانده بود در ده تا پول تهيه شود و حالا…

***
كدخداي آبادي آن قالي را ديده بود. ميگفت : "چيزي لاي اين گلها است، چيزي كه … بايد بخرمش." آخر پول بيشتر هم داد!
ايستگاه ساكت ، پرنده يي جيغ نمي كشيد، جوان تنها فكر مي كرد و با خود مي گفت :" روياهايم را زير پاي چه كسي انداخته اند ! "

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30427< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي